آرامآرام، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

سفر به دنیای آرام

وقتی ننه سرما عاشقِ حاجی فیروز می شه!

تو بلوار کشاورز یه نمایش خیابونی برگزار می شد به مناسبت رسیدن نوروز، چه خوب شد که رسیدم بهش! داستانش از این قرار بود که ننه سرما دلش نمی خواست بره چون عاشقِ حاجی فیروز شده بود و حاجی فیروز هم بالاخره راضیش می کنه که بره. چقدر خوب بود که اولین حاجی فیروزی که آرام تو عمرش می دید صورتش رو سیاه نکرده بود که آرام وحشت کنه از دیدنش.   و تازه کلی هم مهربون بود دایره زنگی ( یا هر چی که اسمش هست) رو داد به آرام از نزدیک نگاه کنه اون ننه سرمایی که البته آرام دیده بود خیلی خوشگل و خوشتیپ بود... کم مونده دیگه بره اون بالا! ...
28 اسفند 1391

نوستالژی نوروز!

بچه که بودم اسفند برام یه حال و هوای دیگه ای داشت، اصلا" بوی عید می اومد نمی دونم دقیقا" بوی چی بود ولی یه بویی بود که فقط مال عید بود، حاجی فیروز قشنگ تر می خوند، درختها یه جور دیگه ای بهاری می شدن، انقدر ذوقِ لباس های تازۀ عیدمون رو داشتیم که شبها با لباسهای عیدمون می خوابیدیم، واسه عیدی هایی که می گرفتیم از یه ماهِ قبل برنامه ریزی می کردیم ،چهارشنبه سوری که دیگه نگو ، آتیش بازی اصلا" خانوادگی بود اون موقع ها نه ترقه ای بود و نه صدای انفجاری در کار بود فقط مردم گله به گله آتیش روشن می کردن و از روی آتیش می پریدن تا بیماری های سال کهنه رو به آتیش بِدن و گرمی و سرخی رو از آتیش بگیرن و سال نو رو با شادی و سلامتی آغاز کنن.توی خیابون هلهله ای...
27 اسفند 1391

دبی

بزرگترین تجربه ام در این سفر این بود که دفعۀ بعدی که خواستم برم سفرهایی از این دست  که پیاده روی زیاد داره، حتما" حتما" حتما" کالسکه با خودم ببرم، فرقی نداره که آرام  3 ساله باشه یا 4 ساله یا 5 ساله! حالا که برگشتم یه فیزیو تراپیِ اساسی نیاز دارم از بس که آرام رو بغل کردم. آرامِ جان وقتی فواره آبشار یا هر چیزی که آب توش باشه می دید از خودش بی خود می شد و چنان ذوقی می کرد که ملت فکر می کردن ما از یه جایی اومدیم که احتمالا" سالهاست خشکسالی اومده و این بچه تا حالا آب ندیده که انقدر هیجانزده می شه و می خواد آبِ مورد نظر رو امتحان کنه ببینه اصلا" چی هست! و چمن هم که می بینه باید کفشها رو از پا در بیاره و پا برهنه روی چمن ...
26 اسفند 1391

درخت هندوانه!

به اتفاق جگر گوشۀ نازنینم امروز مراسم درختکاری داشتیم؛ من- آرام امروز روز درختکاریه، می خواییم درختِ انبه بکاریم آرام- مامان من دلم می خواد درختِ هندوانه بکارم من- هندوانه درخت نداره بوته داره عزیزم آرام- پس کی روزِ بوته کاری می شه که من بوته هندوانه بکارم!   عکسهای درختکاریِ نازگلمون هم در ادامۀ مطلب ببینید ...
15 اسفند 1391

روزی برای فکر کردن

دیروز( 22 فوریه) روز تفکر بود، حتی اسمش هم آدم رو به فکر فرو می بره. فکر کردن اصول داره و به سادگی می شه یه متفکر شد، نه به این معنی که یه اختراع یا اکتشافی بکنی به این معنی که بتونی خوب رو از بد تشخیص بدی و راه درست رو انتخاب کنی و کدوم مادری هست که دوست نداشته باشه فرزندِ دلبندش دارای این مهارت باشه؟  دلم می خواد  بدونی که از زندگی چی می خوای و راهت رو ، راهی که خودت دوست داری و می دونی که درسته نه اون راهی که من بهت نشون بدم، به درستی و با درایت انتخاب کنی و همون کسی بشی و به همون چیزهایی برسی که خواستۀ خودت بوده. خیلی هم سخت نیست فقط باید یاد بگیری که فکر کنی یا بهتره بگم درست فکر کنی. امیدوارم وقتی این پست رو می خونی یه ...
5 اسفند 1391

جمعۀ رنگی

چند وقته بساطِ آبرنگ و کاغذ روی دیوار رو جمع کردم  که یکم خلوت بشه واسه همین دیگه نقاشی برنامۀ هر روزمون نیست، هر وقت یادم باشه و وقت کنیم نقاشی می کنیم. امروز صبح آرام به اتفاق دوستاش ویانا و عسل یه نمایشگاه نقاشی با آبرنگ راه انداختن، یه نمایشگاه کوچولو؛ سی دی موتزارت رو گذاشتم و به بچه ها گفتم بیایید این آهنگی رو که می شنویم نقاشی کنیم، نمی دونم که اصلا" متوجه منظورم شدن یا نه ولی به آرام که گفتم چی کشیدی گفت... سی دی موتزارت رو گذاشتم و به بچه ها گفتم بیایید این آهنگی رو که می شنویم نقاشی کنیم، نمی دونم که اصلا" متوجه منظورم شدن یا نه ولی به آرام که گفتم چی کشیدی گفت ابر و باد رو کشیدم این خط هم می زارم دورشون که ابرا نیفتن ...
5 اسفند 1391

به زودی...

داریم آکادمی نگاه می کنیم، هومن و بابک دارن صحبت می کنن، آرام رو به من - مامان این آقاهه مثل باباجون کچله - اِ آرام بابا جون که کچل نیست - خوب به زودی کچل می شه - ...
4 اسفند 1391
1